كفش دوزك ها

مجيد قنبري
MKIAN261@yahoo.com

كفش دوزك ها


مجيد قنبري

پشت چراغ قرمز كه مي ايستم بدون آن كه چيزي بگويد سوار مي شود و كنارم مي نشيند. فقط سفيدي مانتويش را مي بينم بي آن كه نگاهش كرده باشم. هر وقت از جايي برمي‌گردم ، مثلا از سينما يا بيمارستان و يا هر جاي ديگر، در مسير برگشت فكر مي‌كنم همه مردم اطرافم از همان جا بر مي گردند. الآن هم فكر مي كنم تمام اين اتومبيلها و راننده ها و مسافرهايشان از مراسم خاكسپاري عزيزي بر مي گردند.

همه عزادار و عصبي پشت چراغ قرمز ايستاده اند و منتظرند تا با سبز شدن چراغ حركت كنند، به خانه هايشان برسند و با زنان قاعده خود نزديكي كنند. چراغ كه سبز مي شود، دنده يك را جا ميزنم و حركت ميكنم. شايد براي اولين بار هدفي دارم و مي دانم به كجا مي روم.

--((هي آقا حالتون خوش نيست؟))

آرام به طرفش بر ميگردم و مي گويم : (( نه))

صورت كشيده اي دارد با گونه هاي استخواني برجسته .آرايش تندي كرده است. طبق عادت هميشگي نگاهي به پايين تنه اش مي اندازم. دگمه هاي روپوش اش باز است و ران هاي پرش در شلوار جين چسبانش برجسته و هوس انگيزند. با لوندي مي گويد :

((خوب بر اندازم كن تا وقتي قيمت رو شننيدي ،يكهو پس نيفتي .))

اين را مي گويد و مي خندد .بعد دست نازك و سفيدش را مي گذارد روي دست راستم كه تازه روي سردنده نشسته است. احساسي ندارم. نه تنم لرزيد، نه دهانم خشك شد . مي گويد :((يه راه بيست تومن .))

كم كم هوا تاريك مي شودو چراغ هاي خيابان فضاي خاكستري شهر را روشن مي كند. مي پرسد:(( هستي؟))

- ((يه راه يعني چي ؟!))

دستش را روي دستم بالا و پايين مي برد وبا عشوه مي گويد : ((يعني اين قدر مي ري و مي آي تا آبت بياد .بعد هم پول منو مي دي و خدا حافظ شما .))

نمي توانم در چشم هاي درشت و سياهش كه اين طور وقيحانه زير نظرم گرفته، نگاه كنم. ولي اين بار با هميشه فرق مي كند. قصد دارم تا آخر خط بروم : ((اما اين رو كه دستهاي خودم بهتر از هر كسي انجام ميدن ، پول هم نمي‌خوان .تازه اين كارو با علاقه مي كنند، با لذت و با نفرت .))

چراغ هاي اتومبيل تاريكي شب را مي شكافد و همچنان جلو مي رود . با خودم مي گويم انگار :((لابد بعد از اين كه ارضا شدم ، تو ميذاري و ميري . يعني فقط همين ؟چند قطره غليظ لذت ؟يه راه براي من .نه معامله عادلانه اي نيست پس خودت چي ؟ شايد اين براي تو يك سوم راه هم نباشد .به نظر من اين يه راه رو بايد با هم رفت .))

با تعجب نگاهم مي كند و من ادامه مي دهم :((.....اما بعد از اون رعشه لذت چه چيزي تغيير مي كند ؟مي فهمي از چي حرف مي زنم ؟ فقط يه اتفاق ،هر چي كه باشه ، هر چقدر كوچك حتي . ))

عقب مي نشيند و سرش را تكيه مي دهد به پشتي صندلي . شال بلدش سر مي خورد روي شانه هايش . نگاهش مي كنم جنازه لبخندي بر لبان كوچك و گوشتي اش سنگيني مي كند .به عوارضي اتوبان رسيده ايم . دستم را بيرون مي برم و به اندازه قيمت يه راه ، به مرد درون اتاقك شيشه اي پول مي دهم .قبل از اين كه حركت كنم صدايش بلند مي‌شود: (( هي ! مي خواي منو كجا ببري؟))

انگار تازه متوجه شده كه در حال خارج شدن از شهر هستيم . پايم را روي پدال گاز فشار مي دهم و سرعت مي گيرم . يك لحظه از اين كه پياده شود و به راه خود برود، وحشت مي كنم. نمي خواهم تنها باشم: ((نترس ،مي ريم ويلاي من ،هر چقدر كه بخواهي بابت يه راه پول مي دهم ، به اين شرط كه اجازه بدي راهش رو خودم انتخاب كنم .))

- ((باشه ،راهشو خودت انتخاب كن .مثل اين كه به توافق رسيديم .مي دوني ، به نظر من تو يا ديوونه اي يا اين كه خيلي رندي .))
به توافق رسيده بوديم .دكتر جراح كاغذي جلوي دستم گذاشت و گفت :((بايد اين رو امضا كنيد .)) حكم مرگ مادر بود .امضا كرديم چون همه با هم به توافق رسيده بوديم .فقط همينقدر كه سه يا چهار خط درهم بكشم و اسمم را زيرش بنويسم و تمام . لازم نبود نگران چيزي باشم . انگار اصلا به من مربوط نمي شد . مادر آخرين نفسهايش را خواهد كشيد با امضاء و موافقت من.

--((مي دوني ، اگر جز تو كس ديگري بود ، محال بود از شهر خارج بشم . اما انگار تو يه جورايي فرق داري . مثل يه بچه كه احتياج به مراقبت داره .مي دوني ؟ يه وقت من دانشجوي پرستاري بودم ولي بعد ولش كردم . يعني يه دفعه همه چيز رو ول كردم . تصميم گرفتم خودمو گم و گور كنم . نمي خواستم تمام عمر يه گوشه وايسم و زندگي رو تماشا كنم .مي خواستم در مركز زندگي باشم نه اين كه فقط يه تماشاچي باشم))

حالا از اتوبان هم خارج مي شديم . جاده باريك به دوركوه مي پيچيد بالا مي رود و دره سمت راست جاده عميق و عميق تر مي شود .

من با سرعت مي روم . نور چراغ هاي اتومبيل از صخره هاي اطراف ، از تخته سنگهاي غول پيكر تصويرهاي وحشتناكي مي سازد . بالاي علم كوه پر است از سنگهاي سخت گرانيت سفيد و سياه ،سنگ هاي كمياب و قيمتي . سنگهايي يكپارچه به اندازه حجم يك اتاق دنگال . چه سخت صيقل مي خورد اين سنگ . مي گويم : (( تا حالا به رفتار پينه دوزها دقت كردي ؟،كفش دوزك هاي قرمز رو مي گم . قديمها هر وقت مي رفتم كوه يه جاي خلوتي پيدا مي كردم و ساعتها به حركات كفش دوزك ها نگاه مي كردم. اونا از هر چيزي بالا ميرن، از ساقه علفها يا از شاخه هاي نازك . آروم آروم بالا ميرن تا به نوك اون شاخه يا ساقه مي رسند. جايي كه ديگه بالاتر از اون نمي تونن برن . گاهي يكي شون رو مي گرفتم و پشت دستم ميذاشتم .بعد بلند مي شدم و انگشت اشاره ام رو به آسمون مي گرفتم . كفش دوزك شروع ميكرد از انگشتم بالا رفتن. بعد روي بالاترين نقطه ناخن انگشت اشاره ام مي ايستاد، ديگه جايي رو نداشت كه بره . من بالاي قله بودم، انگشت اشاره ام رو به آسمون و نوك انگشتم يه پينه دوز كوچك و حقير. بعد كفش دوزك پاهاشو زير تنه اش جمع مي كرد و درست وقتي كه انتظارش رو نداشتي يه دفعه مي پريد .پرواز .... مي فهمي ؟..... بلندي و رهايي ....))

با شيطنت مي گويد :(( آقاي فيلسوف خودم امشب پروازت ميدم . نمي خوام با تو مث بقيه باشم .))

تلخ ادامه مي دهم : (( اما حالا بالاي بلند ترين قله ها هم ،كنار سنگ ها يا لاي بوته ها پر است از نوار بهداشتي هاي خوني .همه چيز از همين خون صورتي رنگ متعفن شروع ميشه ،زايش و مرگ . وسوسه همخوابه شدن با يه دخترك نا بالغ ميان خون و كثافت . عادت ماهانه ، روزانه ،روزمره گي و تكرار . خون ، همه جا پوشيده از خون است .))

دهان مادرم باز مانده بود .نفس كه مي كشيد دهان پر از خونش قل قل مي كرد و خونابه آرام آرام از گودي ميان لپها و چانه اش سرازير مي شد، از زير ماسك اكسيژن بيرون مي آمد و از روي گردن به گودي ميان سينه ها مي دويد .خون و خونابه . من فقط نگاه مي كردم و مي دانستم كه آخرين ديدار است . به عشق بازي شب قبل مي انديشيدم و شبهاي ديگر و ديگر . هيچ اتفاقي نخواهد افتاد . خون همچنان جريان دارد ، كنار دهان مادرم ،ميان پاهاي همسرم و درون رگ هاي گنديده من . قاعده بازي همين است . دختر پرستار با همكارش پچ وپچ مي كرد و زير چشمي نگاهم مي كرد. مي دانستم اگر آن جا نبود حتما كنار خياباني منتظر مشتري بود يا سوار اتومبيل خود من بود، در كنار من و الآن سعي مي كرد دستش را از روي زانويم به طرف آلت تناسلي مچاله شده ام در شلوار تنگ بلغزاند ، همين . ناگهان كلمات همراه با نفس بلندي از دهان دختر بيرون مي ريزد :(( من از هردوشان متنفر بودم . يه شب ، نيمه هاي شب بود كه از خواب پريدم . مثل اين كه صدايي شنيده بودم .از اتاقم اومدم بيرون ، همه جا تاريك بود ولي نور ضعيفي به راه پله ها افتاده بود كه مدام كم و زياد ميشد .يواشكي از پله ها رفتم پايين و سرك كشيدم توي هال . مامان مث گربه ترسخورده اي گوشه كاناپه كز كرده بود . بابام كمي اون طرف تر خم شده بود و دسستهاش رو روي زانو گذاشته بود و با دقت و لذت به صفحه تلويزيون خيره مانده بود . بابام مث يه گوريل گنده و وحشي بود . هميشه جايي از تن مامان كبود بود .وقتي با دستهاي پشمالو و گنده اش به من دست مي زد ،چندشم مي شد . مي خواستم بالا بيارم . الآن از زندگي آزادم با تمام بدبختي هاش راضيم هر چند شبا خيلي سخت مي گذره .ميدوني ، شبا همه مثل هم مي شن . كارمند و كارگر و آقا معلم و آقا مهندس فرق نمي كنه .همه و همه يكي ميشن، وحشي و كثيف مثل بابام. همه فقط يه چيزي ميخوان . مرد و زن وسط لنگ ها شون خلاصه مي شن .))

انگار با خودم مي گويم : (( اما بعدش چي ؟ بعدش كه يه سيگار روشن ميكني ، هنوز نفس نفس ميزني با موهاي وز كرده و تن خيس از عرق. از هر چي زن يا مرده متنفر مي شي . حتي نميتوني به نعش لختي كه كنارت روي تخت افتاده ، نگاه كني . بدنت بوي گه گرفته ،بوي گند. اون وقت دلت براي يه آدم كه نه زن باشه نه مرد تنگ ميشه . يه آدم كه وسط پاهاش هيچي نباشه ، مي فهمي ؟ هيچي .))

پايم را روي پدال گاز فشار مي دهم .سرعت مي گيرم و پيچ و خم ها را با مهارت پشت سر مي گذارم و از شيبي تند كه انتهايي ندارد ، در دل شب بالا ميروم . كنارم دختري است كه جز تن خودش و جسدهاي بيشماري كه در بغل فشرده هيچ نمي داند. كفش دوزكي كه دنبال رهايي آمده است تا اينجا و امشب به من رسيده . پرستار جوان مي خنديد دستان لرزان مرا كه مي ديد يا چشم هاي خيس ام را مي خنديد. لوله هاي پلاستيكي، بازوان كبود، رگ و پي، وگوشتي كه از درون فرو مي ريخت ، فرو مي مرد و خطوط در هم و برهم الكترونيكي كه تنها نشانه زندگي بود. زندگي اي كه از اسپرم هاي من آغاز مي شود . هزاران و ميليونها نطفه با امكان بالقوه زايش. اسپرم ، اسپرمي كه من مي ريزم توي بدن يك زن هرجايي يا توي بدن همسرم . چاه هاي توالت اين شهر پر است از اسپرم . اسپرمهايي كه ميتوانست چندين نسل مثل نسل من و تو به وجود آورد . بي اختيار مي گويم : (( خود من ، ميدوني چند نسل بعد از خودم رو درون چاه مستراح ريخته ام ؟ ))

-- (( اينم از شغل ما ! هيچوقت نمي دمنيم شب رو بايد زير چه جور آدمي به صبح برسونيم . اضطراب دائم ....دلشوره . ))

-- (( مثل خبري كه نمي آيد و دل آدم رو پر آشوب مي كنه .))

-- (( باورت مي شه بعضي وقتها زنها هم مشتري ما مي شن .يه بار يكي شون با يه بي ام و سبز رنگ سوارم كرد . خيلي مهربون بود . وقتي قيمت رو بهش گفتم ، گفت حيف تو نيست كه با اين مرداي گردن كلفت بخوابي . كار راحت و بي دردسري بود . توقع زيادي نداشت ..))

پرده هاي تاريكي ، پرده هاي شب يكي يكي كنار مي رونند و اتاقك روشن ما به سرعت پيش مي رود . هميشه عاشق شب بوده ام همين كه خورشيد مي ميرد و همه جا تاريك مي شود ،اضطراب من هم تمام مي شود . توي روشنايي روز انگار هزاران چشم نامحرم بالا و پايين ام را مي پايند و نگاههايشان مثل سوزن به تنم فرو مي روند . گيج و منگ مي شوم و نميدانم با دستهايم چه كار كنم . اما توي تاريكي مي شود براي هميشه پنهان شد و از نگاههاي فضول، از زندگي، از مرگ، از همه چيز در امان بود. انگار براي خودش مي گويد: ((با تاريك شدن هوا دلشوره به جونمون مي افته ، نكنه امشب كسي رو پيدا نكنيم . تنها موندن يه تهديد جدي و هميشه گيه . اون وقت حق انتخاب از دست مي ره و مجبوريم با اولين كسي كه بوق زد يا اتومبيلش رو جلو پامان نگه داشت ، بريم . ممكنه اين آدم يه رواني باشه يا يه آدم مريض و منحرف ، يا يه عوضي مثل بابام .دوستها و همكارهاش زياد خونة مون مي اومدن . پسراي جووني كه هنوز صورتشون پر از جوشهاي آبدار چركي بود. اين جور شبا كه زيادم پيش مي اومد، مامان تو اتاق ما ميخوابيد. بابا مي گفت اين آقاي فلاني است، همكار جديدمان كه قراره از چند روز ديگر با ما كار كند ، پسر خوب و زرنگي است . هميشه همين طوري اون ها رو معرفي مي كرد . ما كه يواشكي از بالاي پله ها نگاه مي كرديم، دلمون براي پسر بيچاره ميسوخت . شب توي اتاق ، خواهرم رو سفت بغل مي كردم و چشمهامو مي بستم . مدام از اينكه صدايي بشنوم مي‌ترسيدم . مي دونستم كه پسر بيچاره همون موقع زير دست و پاي بابا له مي شه. روحش ، جسمش ،هويتش ، زير هيكل گنده و پشمالوي بابا خرد ميشه تا آماده همكاري بشه . توي تخت تن خودم رو به تن خواهرم فشار مي دادم و به پسر جوون فكر مي كردم كه مثل يه تيكه خمير توسط پدر ورز داده ميشد تا براي يه عمر خدمت صادقانه آماده بشه . بعد ها كه به دانشگاه رفتم ، وقتي دانشجو هاي ديگه در باره شغل آينده شون با هم حرف ميزدن ، من تنم مي لرزيد . حتي نمي تونستم تصور كنم كه براي همكاري و خدمت كردن ، به قول بابام ، يا براي استخدام شدن برم پيش يه نفر با هيبت بابام ، اون قدر دست و پا بزنم و فرياد هاي خاموش بكشم تا او هر جور كه دلش خواست منو ورز بده)).

--((حالا بالاي دست نارس ترين قله ها هم ، كنار سنگهاي ناياب و قيمتي گرانيت ، پز است از نوار بهداشتي هاي خوني .....))

اتومبيل را در سر بالايي نگه مي دارم و به طرفش بر مي گردم . نگاهم ميكند . منتظر است . آخرين پيچ جاده . صد متر جلوتر جاده سرازير مي شود به سمت دريا . چراغهاي اتومبيل تنها قسمتي از جاده را روشن مي كنند . انگار اطرافمان هيچ نيست جز سياهي و سكوت محض.

با وحشت از خودم مي پرسم انگار : ((حالا چه بايد بكنم ؟)) مادرم مي گفت آدم وقتي مي ميرد كه ديگر هيچ كاري براي انجام دادن نداشته باشد .وقتي كه همه چيز برايش ماضي شده باشد ، ماضي مطلق . آن وقت خيلي راحت مي خوابد و ديگر بلند نمي شود . اين ديگران بودنند كه آرامشش را با اين سرنگ ها و لوله هاي لاستيكي بر هم مي زدنند .

دختر سفيد پوش در صندلي كنارم، دست هايش را از هم باز مي كند. انگار همه چيز را مي داند يا مي فهمد. من صورتم را در دامانش فرو مي برم . حالا دست هاي تپل و سنگين مادرم مو هايم را نوازش مي كند و خواب آنها را به هم مي ريزد و آرام در گوشم زمزمه مي كند نترس پسرم ، آرام بگير، آرام باش . همه چيز تمام شد . من براي هميشه با تو مي مانم . به رويم خم مي شود و سرم را محكم به سينه هاي جوان و سفتش ميفشارد. پاي راستم را روي پدال گاز فشار مي دهم تا آخر و كلاچ را ول مي كنم. لاستيك ها زوزه اي مي كشند و اتو مبيل با شتابي بي دليل در دل تاريكي به جلو پرواز مي كند .

3/5/80 تا 15/5/80
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30085< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي